ABOUT داستان های واقعی

About داستان های واقعی

About داستان های واقعی

Blog Article

به گزارش یواس‌ای تودی، لورین وارن درباره این فیلم رایزنی کرد و قاطعانه تاکید داشت که این فیلم دقیقا آنچه برای او و خانواده پرون اتفاق افتاده است را نشان می‌دهد.

افسانه خانه اسرارآمیز وینچستر بیش از یک قرن دوام آورده است؛ به‌ویژه زمانی که فیلمی با بازی هلن میرن این داستان را به آگاهی عمومی رساند.

او گفت که به تازگی به خواب رفته بود که یک حضور شیطانی او را با بازویش از رختخواب بیرون آورد و به سراسر اتاق کشید.
داستان
میهمانان در اوایل سال ۲۰۱۳ ناگهان چنان فشار کم آب را تجربه کردند که مدیریت هتل به‌سرعت زیرساخت‌هایشان را بررسی کرد.

شاید ناراحت کننده‌ترین موضوع، این واقعیت باشد که همسر و سه دختر هامفریس تصمیم گرفتند این کار را انجام دهند: او را در ملک تنها گذاشتند.

وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه‌اي نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.

پنج ریال بـه ان روضه خوان می‌دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.

بااین‌حال، از زمان تکمیل آن، مردم اختلالات ترسناکی را توسط نهادهایی گزارش کرده‌اند که نمی‌توانند به طور کامل توضیح دهند.

او نیوهون کانکتیکات را به مقصد سن خوزه آفتابی کالیفرنیا ترک کرد و مشغول ساخت عمارتی شد که بتواند ماوراءالطبیعه را سردرگم کند.

در نهایت، هیچ قصد بدخواهانه‌ای از طرف این ارواح ادعا شده، گزارش نشده است. به‌هرحال، آن‌ها رفتار مهربانانه‌ای با بازدیدکنندگان داشته‌اند.

وقتی وارد اتاق خواب مولی شد، تقریبا چشماش سیاهی رفت… توی اتاق، بدن مولی انگار که توی حوضچه خون افتاده بود.

در مواقعی که هیچ کس داخل خانه نبود، رهگذران اشباح سرگردان را گزارش می‌کردند. لوتز حتی ادعا کرد که همسرش را در بالای تختشان شناور دیده و او نیز در ساعت ۳:۱۵ صبح از خواب بیدار شده بود.

در یک غروب خوب اواسط تابستانی بین ساعت هجده الی نوزده من و خواهر بزرگم با دوتا از بچه های همسایه به نامهای باربارا و آن ایوانز که هر دو از من بزرگتر بودند در یک مزرعه ای به نام کائی کلد که نزدیک خانه ی آنان بود بی خبر از همه جا نزدیک پرچین و زیر یک درخت مشغول بازی بودیم و فاصله ی زیادی با سنگ چین که به خانه منتهی میشد نداشتیم . ناگهان یکی از ما در وسط مزرعه متوجه گروهی شد که نمیدانم آنها را چه بنامم . نه زن بودند نه مرد و نه بچه. باشور و هیجان میرقصیدند. فاصله شان از ما کمتر از صد متر بود تعداشان هفت هشت عدد بود به علت حرکتهای تند و چابک آنها و ترس و وحشت خودمان از دیدن منظره ای غیر عادی بخوبی نمیتوانستیم بر آوردشان کنیم همگی تقریبا یک لباس یکسره جذب قهوای رنگ به تن داشتند لباسی که بی شباهت به یونیفرم ارتشی نبود .

در نهایت هم یکی از خوانندگان‌مان با دفتر مجله تماس گرفت و داستان زندگی خود را برایمان تعریف کرد. شما هم این داستان را بخوانید و او را راهنمایی کنید. اگر زندگی خودتان هم داستانی عجیب است حتما با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینت‌بخش این صفحات باشد.

Report this page